وبلاگ

داستان ارسالی کوتاه ترسناک جن

این داستانی که میگم کاملا راسته

 من حافظه خیلی خوبی دارم وقتی 7سالم بود من داخل یکی از اتاق های خانه مون خواب بودم که یه چیزی به پام خورد و چشمامو باز کردم و رفتم بیرون از اتاق دیدم کل خانواده دارن میرن کنار آشپز خانه وقتی خوب گوش دادم صدای برخورد لیوان یا بقیه ی چیزای داخل آشپز خانه رو شنیدم وقتی رفتم جلو دیدم همه چیز داره به هم میخوره من بیشتر از اونکه بترسم واسم جالب بود این اتفاق وقتی9سالم بود دوباره تکرار شد بعد از دو سال هیچکس یادش نبود که این اتفاقا افتاده

ولی وقتی12سالم بود دوباره تکرار شد از اون روز به بعد هر چند ساعت یک بار یاد آوری میکردم تا یادشون نره ولی بعد یک سال وقتی یاد آوری کردم بابام خندید و گفت کدام اتفاق واقعاً ناراحت شدم چون اونا همه دیده بودن ولی الان فقط خودم تنها بودم وقتی 14سالم بود داخل یک فیلم دیدم چطور روح احضار میکردن از اون روز من 30روز یک بار این کار میکردم و به یه زبانی میگفتم چی میخواین اول کمی سرو صدا میشد بعد کمکم شدید تر میشد انگار میخواستن چیزی رو بفهمونن

ولی هر بار وقتی شدید میشد من از خونه فرار میکردم یک بار بعد از  احضار شدید بابام اومد راستی من وقتی تنها بودم احضار میکردم وقتی بابام اومد دیگه همه چیز قطع شد بابام با خواهر بزرگترم درباره فرهنگ داشتن حرف میزدن منم داشت حالم بهم میخورد همونجا کنارشون داشتم میخوابیدم که حرفای چرتشون داشت سرمو میبرد چون هرجا اسم بی فرهنگی میومد اسم منم میومد خواستم بلند شوم ولی حتی انگشتامم تکان نمیخورد از ترس تمام بدنم یخ بست دوباره سعی

کردم بلند شم ولی باز فایده نداشت من عادت ندارم زیاد از خدا  کمک بخوام ولی اون لحظه با تمام وجودم کمک خواستم به سختی دستم به حالت بی حالی بلند کردم انگار داشتم 800کیلو وزنه میزدم خیلی سخت بود ولی آودم بالا صورتم ولش کردم دستم افتاد رو صورتم بابام گفت محمد؟ یه لحضه دعا کردم بیدارم کنه ولی خواهرم گفت ولش کن بزار بخوابه هر کی رو میشناختم فهش دادم همه دنیا فقط خدارو داشتم گفتم خدایا فقط خودت با تمام وجودم دوتا دستمو انداختم رو صورتم

و بیدار شدم بابام گفت بیدار شدی گمشو داخل اتاق اینجا جای خواب نیست میخواستم دهنمو باز کنم چیزایی بگم که به دشمنمم نمیگم ولی گفتم بی‌خیال رفتم داخل اتاق همه خوابیدن من اون شب بیدار بودم از فردا فقط فیلم خنده دار هر چی بازی زامبی داشتن حذف کردم ولی با این حال بعد از چند وقت بدترین اتفاق افتاد شب بود همه رفته بودن عروسی منم گفتم نمیام رفتم دوری زدم تا  اونا برن وقتی تنها برگشتم خونه دیدم همه جا تاریک به جز اتاقم من نشستم داخل اتاق

نشستم پا اینستا بعد چند دقیقه یه ضربه خیلی محکم خورد به در اتاقم اونقدر محکم که گفتم الان در میشکنه من که خیلی ترسیدم سریع تو ذهنم گفتم پسر داییمه بازم از بالای در اومده داخل صدای پا اومد یکی بدو کرد دوباره زد به در میدونستم پسرداییم نیست ولی به این فکر رفتم کنار در صدای پا اومد نزدیک در اتاق

که شد در باز کردم و دیدم هیچکس بجز خونه تاریک و سرد نیست نزدیک بود بمیرم سریع درو بستم از ترس پاهامو بغل کردم باز صدای پای یه نفر می آمد که میزد به در بعد چند ضربه صدای ضربه  زدن به پنجره پشت سرم اومد انگار برای اولین بار فقط من ساکت بودم با صدای در حیاط همه چیز تموم شد منم خشکم زده بود منتظر بودم بابام صدام بزنه  وقتی گفتم محمد خونه ای با اینکه از اینکار حالم به هم میخوره ولی در باز کردم و بابامو بغل کردم

اشتراک گذاری:

ادمین آوانستوس

عضویت در خبرنامه

درخبرنامه ما عضو شوید

لورم ایپسوم متن ساختــگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ، و با استفاده از طراحان گرافیــک است، چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *