سالهای زیادی از همان کودکی میدانستم چیزی در زندگی من متفاوت است من همیشه سنگینی نگاهی را حس میکردم که در تنهایی و جمع روی من بود
نمیدانم این نگاه معنایش چه بود اما بزرگتر که شدم تصمیم گرفتم آن نگاه سنگین و بی رحم را دنبال کنم، روز به روز علاقه ام به آن بیشتر شد و در دنیای ماورائ و دنیای کتابها گذشته غرق شده بودم هرچه پیش میرفتم نگاه سنگین تر و میشد و روح من سنگین تر آن زمان که بعد از مدتها خانه مادربزرگ پیرم ،رفتم سوالهایی پرسیدم و جواب هایی شنیدم، مادربزرگم از گذشتهها صحبت میکرد، او کاملا جدی و با باور میگفت پدر بزرگش با جن ازدواج کرده بود همه میخندیدن و من اما درگیر حرفهایش او میگفت پدربزرگش عاشق جنی از یک قبیله بزرگ شده و باهم به دور از چشم ازدواج و همخوابگی داشتند آن زمان اجنه بسیار ناراحت بودند و انسانها اورا دیووانه….
دسترسی سریع
راهنمای خدمات
نشانی ما
تلفن های تماس
تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت avntos میباشد.
اشتراک گذاری در: